نویسنده بدشانس قسمت اول
خودنمایی های عاشقانه ومعرکه گرفتن های کوزت موجب حس تنفردرآلفردمیشد.اینکه تمام کارهاراانجام میخواست بدهدوبگویدمن همه کاره درخانواده هستم ذهن آلفردراپریشان مینمود.آلفردفردی بودکه خداپرست بودوکوزت فردی بودکه شیطان پرست بود.آلفردسردمزاج نبودبلکه ازاداوااطفاروفیس وافاده نفرت داشت.ترجیح میدهم تنهاباشم باجماعت حال نمیکنم.این جمله آلفردبه ملینابود.ملیناگفت چون خواهرت جلوی توخودنمایی میکنه نمیتوانی درجمع شرکت کنی میفهمم حضورباافرادغریبه درکناریک خواهرکه سواداقتصادی هم نداردیعنی چی؟آلفردبه چشمان ملینانگاه کردبرق عشق هایی راداشت که یک شبه تمام میشوند.
درکنارچادرمسافرتی دورآتش بودندوچای مینوشیدندوشب هم میخواستندماهی کبابی بخورند.آلفردیک نگاه به آتش ونحوه سوختن چوب هادرآتش انداخت وگفت ته زندگی همه همینه بایدخشک وتردرآتش بسوزندتاچای رافرددیگری بخورد.ملینامتوجه شدکه منظورآلفردعشق یک شبه هست.ملیناگفت دلت رابندازتوآخورخیالات همین نگاه.آلفردگفت عشق وجنون باهم متفاوت هستند.ملینادرازکشیدروی چمن وگفت میشه بیخیال همه حرفهابشی بامن چایی بدون پیش شرط ومنطق بنوشی.آلفردگفت بهتره بری توچادرهواسردشده چای رامیاورم توچادر.ملیناگفت عادت به قتل رساندن عشق پیداکردی!؟آلفردگفت نه بخاطرگرگ های اطرافم گفتم.ملیناگفت دلم میخواهدکنارت باشم چه زنده وچه مرده.آلفردگفت بیاچای بنوش وبروتوچادر.ملیناگفت حالایک شب اومدیم کیش کنارآتش نشستیم.هی فیس وافاده بیاوخودتوبگیر.آلفردکاپشن خودرادرآوردوگفت بپوشش هواسردشده.ملیناگفت خودت چی.آلفردگفت فعلاسردم نیست وقتی سردم شدوتوگرمت شدبه من بده.ملیناگفت باشه.
- ۹۷/۰۸/۱۹